EEEY khoda:(


کوله بارم بر دوش،

سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل من خدا را دارم


...

کاشکی صدای تو نشه فراموش

وقتی دیگه نیس گرمی اغوش

چیزی از من دیگه نمونده

وقتی رد پای تو رو دلم جا مونده

یه گلو با بغض بودن

نشه که بازی یه تکرار

دل من شده یه اشوب

صدای یادگاریت

هک شده تو قاب گریه:(

فریااددد

واژه های ایستاده در صفِ ســ ـکوت !!

به حنجره ام فشار می آورند،

خفه می شوم اگر کمک نکند فریــــ ـاد

خداااا.....


کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم...

یه روزی....یه جایی....صبر داشته باش...


وقتی به دنیا می اییم در گوشمان اذان می گویند و وقتی میمیریم برایمان نماز می خوانند به راستی چه کوتاه است زندگی.... فاصله اذان تا نماز.....

دوباره...

نیا باران!!
زمین جای قشنگی نیست.!
من از اهل زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است
ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست می دارد..........

سال نو مبارکککککککککک:X

سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…من…تو…ما…

کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار وسال نومبارک…

ببخشید اگه دیر شد

یه شعرررر که عاشقشم رو میزارم

امیدوارم خوشتون بیاد

 

 

ادامه نوشته

دست من نيست×××

 

دست من نيست گاهي وقتا روزم آفتابي نميشه

حتي با
معجزه ي عشق آسمون آبي نميشه

دست من نيست گاهي وقتا تلخ و بي حوصله مي شم


بين ما بين من و تو من خودم فاصله مي شم


دست من نيست...دست من نيست


يه شبايي باد و بارون ميزنه به برگ و بارم


اون شبا هواي آشتي حتي
با خودم ندارم

يه روزاي ابر تيره منو ميبره از اينجا


مي بره اونوره
ديروز گم مي شم اون دور دورا

مي دونم گاهي بلور قلبتو مي شکنه حرفام


صبر تو به سر رسيده از من و سرگشتگي هام


با گذشت به من نگاه کن تو
که مي بيني چه تنهام

رو نگردون از من اي خوب اگه بدترين دنيام


وقتي
که دور مي شم از تو اي هواي مهربوني

غمو تو چشات مي بينم اما اي کاش که
بدوني

با همه سرگشتگي هام


تو را از هميشه
بيشتر

بيشتر از هميشه مي خوام.......

فقط می خواست عشق و  فهمیده باشیم...


moon

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

 

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،


 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

 

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم


 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

 

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

 

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

” از این عشق
حذر کن
!


لحظه‌ا چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

bulan sabit

خدا ما رو
برای هم نمی خواست



فقط می خواست عشق و  فهمیده باشیم



بدونیم نیمه ی
ما مال ما نیست



فقط خواست
نیمه مونو دیده باشیم



تمام لحظه های
این تب سرد



خدا از حسرت
ما با خبر بود



خودش ما رو
برای هم نمی خواست



خودت دیدی
دعامون بی اثر بود



چه سخته مال
هم باشیم و بی هم



می بینم میری
و می بینی میرم



تو وقتی هستی
اما دوری از من



نه می شه زنده
باشم نه بمیرم



نمی گم دلخور
از تقدیرم اما



تو می دونی
چقد دلگیره این عشق



فقط چون دیر
باید می رسیدیم



داره تو دست
ما میمیره این عشق


 

                                                               end

سرود الهی....

بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی
 باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی

 
 باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...
 انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...

 

 و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من
 التماس ذکر مقدس چشمانم  و چشمانم که از خیسی به

 

 رودخانه می مانند..
 و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو
  بودن ...
 
 دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..
 فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...

 

"عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست "

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی

 

به سرانجام رسانی .

 

**** 

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.

 


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

 

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

 

****

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

 

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند.

 

 و تو از او رسم محبت بیاموزی .
 

 

****

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

 

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.

 

****



عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،

 

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست

 

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

 

****

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

 

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی

 

برایش اشک بریزی.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

نظر یادتون نره

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تنها  صداست که میماند.........

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

رفتنیم رفتنیم باید برم باید برم                         

 بايد كه تنها بمونم آوازه غم رو بخونم

شايد كه رفتنم منو از ياد شما ببره  تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

                  

 ولي شما تو قلبمي نهايته شكستنه

حالا كه من دارم ميرم بزار يه چيزيرو بگم             

 بعدش آرومو بيخيال تو غربت آروم بگيرم

من ميرمو مونده برام يه جفت سوال بي جواب    

چرا بايد خسته بشم يا كه دلم باشه كباب

اين زمونه تو غربتش براي من جايي داره

دارم ميرم كه اينطوري قلبتون آروم بمونه

خوب مي دونم كه اينطوري صداي شعرم مي پيچه

تو جاده تنهايي ا يه ميلاد آروم بشينه

خوب آخره قصمونه بايد تمومش بكنم

خدا نگهدار شما اينجا تمومش ميكنمتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

عشق....

میدونم خیلی دیر شد!! ببخشید

 

دست من نيست گاهي وقتا روزم آفتابي نميشه

حتي با معجزه ي عشق آسمون آبي نميشه

دست من نيست گاهي وقتا تلخ و بي حوصله مي شم

بين ما بين من و تو من خودم فاصله مي شم

دست من نيست...دست من نيست

يه شبايي باد و بارون ميزنه به برگ و بارم

اون شبا هواي آشتي حتي با خودم ندارم

يه روزاي ابر تيره منو ميبره از اينجا

مي بره اونوره ديروز گم مي شم اون دور دورا

مي دونم گاهي بلور قلبتو مي شکنه حرفام

صبر تو به سر رسيده از من و سرگشتگي هام

با گذشت به من نگاه کن تو که مي بيني چه تنهام

رو نگردون از من اي خوب اگه بدترين دنيام

وقتي که دور مي شم از تو اي هواي مهربوني

غمو تو چشات مي بينم اما اي کاش که بدوني

من گمشده.....من بد....با همه سرگشتگي هام

تو را از هميشه بيشتر

بيشتر از هميشه مي خوام

به اخرش فکر نکن بگذار عشق خودش حرف اخر را بزند

 

 

                                                    تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

نامه ي چارلي چاپلين به دخترش : تا وقتي قلب عريان کسي را نديدي بدن عريان خودت را نشان نده هيچ وقت چشمانت را براي کسي که معني نگاهت را نمي فهمد گريان مکن قلبت را خالي نگاه دار اگر هم روزي خواستي کسي را در قلبت جاي دهي سعي کن که فقط يک نفر باشد و به او بگو که تو را بيشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زيرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نياز

                                                         تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

                       

شاید یک ستاره ...

دل مي گيرد و ميميرد و هيچ کس سراغي ز آن نمي گيرد. ادعاي خدا پرستيمان دنيا را سياه کرده ولي ياد نداريم چرا خلق شديم. غرورمان را بيش از ايمان باور داريم. حتي بيش از عشق

سلام  به   دوستای خوبم  بیبخشید که  کمی دیر آپ کردم 

امیدوارم  خوشتون بیاد:

 

   عجب زندگی شده نمیدونم چرا ما آدما هیچوقت از زندگیمون راضی نیستیم  همیشه از خودمون از زندگیمون از  خدای  بالا سرمون  همیشه  شکایت داریم در حالی که وقتی  فکر  کنیم و توجه کنیم   میبینیم خیلی چیزا داریم که قدرشو نمیدونیم       هر سحرگاه  هنگامی که چشمانم را بر این  دنیای پر از هیا هو باز میکنم  واقعا چرا انقدر  دل های  ما به این حد تنها شده  چرا همه چی ادعا  شده فقط  ادعا داریم خوبیم   هیچوقت نخواستیم خودمون باشیم   همیشه   شعار دادیم    همیشه پشت نقاب های  مختلف قایم شدیم تا   خودمون  رو پنهون کنیم   در موقعت های مختلف  به   شکل های  مختلف دراومدیم   به امید روزی که   خودمون باشیم    به امید روزی که دنیا پر از خوبی بشه  اگه خسته  شدید   شرمنده  شما  دوستای  گلم

خوشحال میشم  بانظرهاتون خوشحالم کنید  

اگه انتقادی  داشته  باشید در مورده خودم  و   وبلاگم خوشحال میشم بدونم  تا  اصلاحش کنم     

       ( ( اگه خدا تا لب پرتگاه بردت بدون يا از پشت گرفتتت .. يا همون لحظه پرواز رو يادت مي ده  ))

 

یه زره  زیادی  حرف زدم سرتون رو درد اوردم    یه تست  روانشناسی  خیلی  جالب و واقعی    در ادامه مطلب    با نظراتو خوشحالم کنید

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

ادامه نوشته

چرا............همیشه تو حسرتیم ؟چرا هیچوقت راضی نیستیم؟!؟

                   تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

حکایت پیر زن کف بین........................

از مریم حیدرزاده...........

حتما بخونید  خیلی عالیه در ادامه مطلب............نظر یادتون نره!

دلم گرفته آسمون

ادامه نوشته

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

 

الو خونه خدا؟؟axduoni.blogfa

 

الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟

پس چرا کسي جواب نميده؟

يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...

هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .

صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا

باهام حرف بزنه گريه ميکنما...

بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛

بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟

نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.

مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.

کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...

بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...

کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

 

دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است....   بقیه در ادامه مطلب حتما بخونید....

ادامه مطلب رو بخونید.........  خیلی خوبه

نظر یادتون نره.........!!!!!!!!!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ...

تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا....

در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد...تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

ادامه نوشته

انتهای جاده

   آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان ندادو خدا ....درگلو شکست 


4081601044_f962e3762d.jpg Love image by Gypsy48


 مطمئن باش و برو
ضربه‌ات كاري بود
دل من سخت شكست
و چه زشت
به من و سادگي‌ام خنديدي
به من و عشقي پاك
كه پر از ياد تو بود
و خيالم مي‌گفت تا ابد مال تو بود
تو برو ، برو تا راحتتر
تكه‌هاي دل خود را آرام سر هم بند زنم


coloursplash1.jpg image by findstuff22

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود !
                                 "قیصر امین پور"

عکس های زیبا......... در ادامه مطلب

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ايران ويج ( ارور سابق )‌

ادامه نوشته

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!     

 

یه پسری بود که دوره دبیرستانش رو به اتمام بود خیلی پسر خوب و مودب و آقایی بود که تاحالا به هیچ دختری نگاهم نکرده بود یه روز که داشت از مدرسه بر میگشت با یه دختری روبه رو میشه که یه جورایی حالش عوض میشه بغض میکنه دست و پاش شروع میکنن به لرزیدن دیگه نای رفتن نداشت و قلبش شروع میکنه به تند تند زدن اما به روی خودش نمیاره و میره خونه فرداش دوباره اون دخترو میبینه بازم دیگه نمیتونه راه بره و وای میسته به تماشای دختر خوشکل قصه ی ما اما بازم میره خونه ولی اون شب سخت ترین شب زندگی پسر ما بود چون احساس میکنه دلش واسه دختر تنگ شده و بی اراده شروع میکنه به گریه کردن وتصمیم میگیره فردا با دختره صحبت کنه که باهم دوست شن فردا تا میخواد با دختره حرف بزنه هول میشه و بی اراده بر میگرده خونه و دوباره گریه میکنه اما تمام شجاعتشو جمع میکنه تا فردا با دختره حرف بزنه فردا میره و حرف میزنه و دختر قبول میکنه و اونا باهم دوست میشن اما دختر بی وفای قصه ما پسر و تنها میذاره و میره و پسر دلشکسته وتنها میشه و تصمیم میگیره که با دخترایی دوست شه و بشه مثل بقیه بعد با یه دختری دوست میشه که هیچ علاقه ای بهش نداره اما دختره عاشق پسره بوده و خوشحال از اینکه دوستن تصمیم میگیره که نذاره پسر اونو تنها بذاره
اما چند سال بعد توی یه مراسم عروسی دختر و پسر همدیگرو میبینن حالا پسر قصه ما یه مهندس بود و کار خوبیم داشت تصمیم میگیره بره و از دختره خواستگاری کنه میکنه اما دختره قبول نمیکنه و پیره با زهم دلش میشکنه و با دختری که دوست بوده ازدواج میکنه روز عروسی باز هم پسره از دختر خواستگاری میکنه اما وقتی پسره داشته گریه میکرده دختره اشکاشو پاک میکنه و میگه منتظرم بمون
2سالی میگذره و پسره نمیخواد بچه دار شن اما عشقش ازدواج میکنه و علاقه ی پسره نه تنها کم نمیشه بیشترم میشه و با شوهر عشقش رابطه برقرار میکنه تا عشقشو ببینه ولی عشقش مادر میشه اما بازم نمیخواد پدر بشه و هنوزم منتظره
تا اینکه بچه دار میشن چند سال میگذره و 2تا خانواده میرن شمال بچه پسره میره تو دریا که داشته غرق میشده که دختر قصه ما نجاتش میده اما خودش غرق میشه حالا پسره تنها میشه دیوونه میشه چند سالی تو دیوونه خونه میمونه بعدشم بعد 2سال که شب و روز که سر قبر دختره بوده میمیره ولی همسرش با همسر سابقش ازدواج میکنه و بچه هاشونم باهم ازدواج میکنن و این 2گل قصه ما پرپر شدن ...

عشق رازي است مقدس براي کساني که عاشقند عشق براي هميشه بي کلام ميماند
اما براي کساني که عشق نمي ورزند ، عشق شوخي بي رحمانه اي بيش نيست
 

تمام دروغهای مادرم . ماجرایی واقعی و دردناک


تمام دروغهای مادرم . ماجرایی واقعی و دردناک


"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

تمام دروغهای مادرم . ماجرایی واقعی و دردناک


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این
جهان رهایی یافت.

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ايران ويج ( ارور سابق )‌

 

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت.

پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم ساعتی چند دلار حقوق میگیری . پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد.

پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی ۲۰ دلار.

پسر از پدر پرسید می توانی ۱۰ دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت.

پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد .

پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی اطاق پسر شد . درب اطاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است.

پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟

پسر گفت پول های توجیبیم است.

پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب ۱۰ دلار .

و پدر متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت ۱۰ دلار داشتی برای چه ۱۰ دلار دیگر از من میخواستی؟


پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه ۱۰ دلار کم دارم تا بشود ۲۰ دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی ....

خیلی جالبه : از سوسک می ترسیم...از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمی ترسیم.
از عنکبوت می ترسیم...از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببندد نمی ترسیم.
از شکستن لیوان می ترسیم..........از شکستن دل آدمها نمی ترسیم.
از اینکه بهمون خیانت کنند می ترسیم............ . .از خیانت به دیگران نمی ترسیم
.


انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید.  یكشنبه: راه می رود.  دوشنبه: عاشق می شود.  سه شنبه: شكست می خورد.  چهارشنبه: ازدواج می كند.

 پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.  جمعه: می میرد.


 

« دکتر علی شریعتی »

 

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است  دکتر علی شریعتی


دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند دکتر علی شریعتی


اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است دکتر علی شریعتی


اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است دکتر علی شریعتی


وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم دکتر علی شریعتی


اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری دکتر علی شریعتی

 


عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بي انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

 

 

 

 

پدرم اين جوري بود وقتي من :

۴ ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .

5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .

6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.

10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.

14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .

16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .

18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه

25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي زیادی  درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .

40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم  خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !

شكستم و نميامدي.....

خدایا!
خورشید را به من قرض میدهی ؟
از تو كه پنهان نیست
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است

 

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد


تو که رفتی همه ی ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه ی ان ثانیه ها خواهم مرد

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد.
_________________

این همه خونی که دنیا در دل ما می کند جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم
_________________

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
_________________

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم
آه ای سفر کرده که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو هم چون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن
من بدون تو از این پنجره ها بی زارم

جان من هدیه ناچیزی، تقدیم شما!
گر چه در شان شما نیست، همین را دارم

کاش می شد که در این حلقه شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوب ترین بگذارم

من که تا عشق تو باقی ست، زمین گیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم

_________________

هــــر كه دلارام ديــد، از دلــش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هركه درين دام رفت
ياد تو ميـرفت و ما عاشـق و بيـدل بديـم
پــرده بــرانـــداخـتي كـار بــاتــــمام رفــت
_________________

اين غـزل با ياد چشمـــان تو غـــوغا مي کند

يک دريچه ســـوي فـــردا با تو پيــدا مي کند

اي صميمي با تمــــام واژه هــــاي عاشقي!

اين حضــورت را نمي داني چه با ما مي کند
_________________